اخبار

در روز ۴ آذر ۱۳۶۵، رژیم بعثی ۵۴ هواپیمای جنگی را برای کوبیدن شهری که شاید ۵۴ خیابان هم نداشت گسیل داشت تا به مدت ۱۰۵ دقیقه مناطق مختلف این شهر را بمباران کنند تا صحنه عاشورا یکبار دیگر تکرار شود و معنای جمله «کل یوم عاشورا و کل ارض کرببلا» تجسم عینی پیدا کند.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدت های سپاه، از همان ابتدای جنگ  تا انتهای آن، دشمن (بعثی) قصد داشت با نابود کردن اندیمشک و به قول خودش محو اندیمشک از نقشه جغرافیا، راه دسترسی به جبهه جنوب را قطع کند و به این شکل عملا باعث شود که خوزستان از ایران جدا شود، چرا که اگر مقاومت مردم اندیمشک در هم می شکست و زیر ساخت های ریلی و جاده ای از بین می رفت، هیچ راهی برای ارسال نیرو و تجهیزات به سمت جبهه جنوب وجود نداشت مگر با دور زدن بخش زیادی از استان ها که مسیری سخت و تقریبا نا تمام بود.

در همین راستا در ۴ آذر ۱۳۶۵ اتفاقی نادر و جنایتی هولناک از سوی رژیم بعثی انجام شد که بعد از جنگ جهانی دوم تا بدان روز، سابقه چنین جنایتی وجود نداشته است.

در این روز رژیم بعثی، ۵۴ هواپیمای جنگی را برای کوبیدن شهری که شاید ۵۴ خیابان هم نداشت گسیل داشت تا به مدت ۱۰۵ دقیقه مناطق مختلف این شهر را بمباران کنند تا صحنه عاشورا یک‌بار دیگر تکرار شود و معنای جمله «کل یوم عاشورا و کل ارض کرببلا» تجسم عینی پیدا کند.

دراین‌بین ایستادگی و مقاومت مردم سلحشور و دلیر اندیمشک که یکی از شهرهای خط مقدم جبهه‌های جنگ بود، مانع از این شد که حتی اقدام جنایتکارانه ای در این وسعت هم بتواند آن‌ها را از خانه و کاشانه خویش فراری دهد

به مناسبت این روز تاریخی خاطرات خانم «زیبا دزفولی» از معلمان این شهر از آن روز هولناک منتشر می‌شود:

بااینکه شهر مدام موردحمله هوایی قرار می‌گرفت، زندگی مردم روال عادی خودش را داشت. مدرسه‌ها و ادارات باز بودند و ما هرروز سر کلاس می‌رفتیم.

مردم با جنگ خو گرفته بودند. روزهای سختی را می‌گذراندند اما شهر را ترک نمی‌کردند. می‌گفتند اگر شهر را ترک کنیم، دشمن آن را اشغال می‌کند.

روزهای جنگ یکی پس از دیگری سپری می‌شد و مردم هرروز امیدوار بودند به‌زودی جنگ تمام شود و رزمندگان ما پیروز به خانه‌هایشان برگردند.

مادرم از چند روز قبل گفته بود که روز چهارم آذر جایی کار دارد و نمی‌تواند دخترم را نگه دارد. مجبور شدم آن روز او را با خودم ببرم مدرسه.

زنگ آخر بود. آذر خسته شده بود و بی‌تابی می‌کرد. خدا خدا می‌کردم زودتر ظهر بشود و برویم خانه. یک‌دفعه سروصدای آمدن هواپیما شروع شد. دویدیم توی حیاط. دیدیم آسمان پر از هواپیما شد.

توی مدرسه رادیو نداشتیم، برای همین صدای آژیر خطر را نشنیدیم. از صدای آمدن هواپیما متوجه بمباران شدیم. مدرسه دوطبقه بود. بچه‌ها را زیر پله‌ها جمع کردیم.

حدود شصت تا دانش‌آموز داشتیم. یکی از همکارهای مرد را با موتور فرستادیم سراغ راننده. بچه‌های استثنایی از لحاظ ذهنی مقداری مشکل داشتند. تعدادی نابینا و ناشنوا هم تویشان بود. بچه‌های معصومی که حتی توان دفاع از خود را نداشتند. بعضی‌هایشان حتی مفهوم جنگ را نمی‌فهمیدند. با دیدن مظلومیتشان دلم آتش می‌گرفت.

راننده که آمد، هر مربی چند تا از بچه‌ها را می‌گرفت، می‌آورد تا دم در. نزدیک در که می‌شدیم، آن‌قدر بمباران شدید بود، مجبور می‌شدیم برگردیم داخل سالن مدرسه.

دخترم توی بغلم بود و با یک دست شاگردهایم را دور خودم جمع می‌کردم. چند بار رفتیم و برگشتیم تا توانستیم بچه‌ها را سوار مینی‌بوس کنیم. نشاندیمشان توی ماشین و راننده به‌سرعت برق و باد راه افتاد. چون مدرسه توی جاده سد بود، توانستیم سریع خودمان را به بیابان برسانیم.

بچه‌ها را پشت تپه خاکی خواباندیم. معلم‌ها هر طور بود برایشان توضیح دادند قضیه چیست. آذر هم خیلی ترسیده بود. جیغ می‌زد و گریه می‌کرد. ساعت دو و نیم جو کمی آرام شد. سوارشان کردیم و برگشتیم توی شهر.

راننده همه را رساند در خانه‌هایشان. من را هم با بچه‌ام گذاشت جلو خانه پدرم. مامان و بابا جایی نرفته بودند. کمی بعد از ما شوهرم هم آمد خانه. دستش زخمی شده بود.

آن موقع توی مخابرات کار می‌کرد. جلوی مخابرات را هم زده بودند و شیشه‌های شکسته دستش را زخمی کرده بود. گفت همکار خانمی داشتیم از ترس، غش کرد. هیچ‌کدام نمی‌خواستیم بهش دست بزنیم. پتویی آوردیم. هرکدام یک‌ذره با کفش این را زدیم تا رفت روی پتو. چهار طرف پتو را گرفتیم گذاشتیمش کنار دیوار. آب پاشیدیم توی صورتش تا به هوش آمد. سخت‌ترین کار برای ما به هوش آوردن این خانم بود که بلند شود. بعد هم رفتیم کمک مردم و زخمی‌ها.

روزهای بعدش که رفتیم راه‌آهن، هنوز آثار بمباران‌ها روی درخت‌ها بود. آثار خون را سعی کرده بودند پاک کنند. خیابان را شسته بودند؛ ولی هنوز تکه‌های لباس به درخت‌ها آویزان بود. درخت‌های کنار خیلی بزرگ بودند و تکه‌هایی که بالای درخت افتاده بود را به‌زحمت می‌توانستند دربیاورند.

تشییع شهدای اندیمشکی چند روز بعد بود. خیلی از کسانی که شهید شدند، رزمنده‌های غیر اندیمشکی بودند. آن‌ها را بردند شهرهای خودشان.

تشییع شهدا راهپیمایی شلوغی بود. ما هم مثل همه مردم شهر شرکت کردیم. اتحاد مردم ستودنی بود. بااینکه هرلحظه ممکن بود دشمن دوباره حمله کند، اما اکثر مردم شهر برای تشییع شهدای بمباران آمده بودند. مردم معتقد بودند این‌طوری مشت محکمی بر دهان صدام می‌زنند.

بعد از ۴ آذر بااینکه هنوز نتوانسته بودیم خانه خودمان را بازسازی کنیم و در شرایط خوبی نبودیم، اما باز برای رزمنده‌ها وسیله جمع می‌کردیم. پدرم از طریق مسجد جوادالائمه (ع) تدارکات جمع می‌کرد. شوهرم هم‌ خانه کوچکی اجاره کرد.

منبع:

بهمنی نیا، فاطمه، این کنارها شاهدند؛ روایت‌هایی از مقاومت مردم اندیمشک در دفاع مقدس، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۴، صص ۵۴۸، ۵۴۹، ۵۵۰

لینک کوتاه :
کد خبر : 4490