اخبار
یادبود سرلشکر پاسدار شهید مهدی زین‌الدین؛

ارتفاع دکل حدود چهل متر می‌شد. دوست داشتم پیش آن‌ها کم نیاورم. هرچه زور داشتم، در دست‌وپایم ریختم. تلاش می‌کردم که سریع‌تر بالا بروم. دو سه پله مانده به آخر بودم که صدای آقا مهدی را شنیدم که از داخل برجک دکل تکبیر می‌گفت. همه ما به نفس‌نفس افتاده بودیم.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدت های سپاه، سردار سرلشکر شهید مهدی زین‌الدین متولد ۱۳۳۶ در تهران بود. سال ۱۳۵۸ به سپاه پیوست و در واحد پذیرش سپاه مشغول به کار شد.

سپس به واحد اطلاعات سپاه قم رفت و پس از شروع جنگ تحمیلی، در کنار حسن باقری، در اطلاعات عملیات به فعالیت پرداخت.

او مسئولیت اطلاعات عملیات سوسنگرد، دزفول و قرارگاه نصر را در عملیات فتح المبین و بیت‌المقدس بر عهده داشت و در عملیات رمضان، به فرماندهی تیپ ۱۷ علی بن ابی‌طالب (ع) رسید.

پس‌ازآن، در عملیات‌هایی چون والفجر مقدماتی، ۳، ۴ و خیبر حضور داشت تا اینکه در ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳، هنگامی‌که همراه برادرش مجید، از سردشت به‌طرف بانه می‌رفت، در منطقه دارساوین، جاده سردشت-بانه، عناصر ضدانقلاب ایشان را به شهادت رساندند.

روایت سردار مهدی مهدوی نژاد؛ فرمانده تیپ ۱۲ قائم (عج) در دوران دفاع مقدس

(رئیس ستاد لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع)، شهید اسماعیل صادقی) من را نمی‌شناخت. گمان می‌کنم از واحد پرسنلی سپاه سمنان، رزومه‌ای از فعالیتم را به پرسنلی لشکر ۱۷ فرستاده بودند و پرسنلی لشکر هم از قبل با ایشان صحبت کرده بود. با شربتی خنک از آب‌لیمو از من پذیرایی کرد و گفت: بمونید تا آقا مهدی بیاد تا تکلیف شما روشن بشه.

شوق زیادی برای ملاقات با آقا مهدی داشتم. مدتی بود که این اسم قشنگ زبانزد بچه‌ها شده بود. از مهدی زین‌الدین چیزهای زیادی شنیده بودم. شاید هم این اسم من را به آنجا کشانده بود.

مشتاق حضور او و گرم شنیدن صحبت‌های صادقی بودم که جوانی لاغراندام با چهره نورانی و جذاب جلوی سنگر از جیپ پیاده شد و به‌طرف سنگر آمد.

با بلند شدن صادقی از جایش متوجه شدم که او باید آقا مهدی باشد. صادقی و زین‌الدین هیچ‌کدامشان را قبلاً ندیده بودم، فقط اسمشان را از شهید محب شاهدین و بچه‌های دیگر شنیده بودم.

در همان نگاه اول، مریدش شدم! چهره نورانی، زیبا و جذابی داشت. با اینکه ازنظر سنی یک سال از من کوچک‌تر بود، نگاه نافذش او را فرمانده قابلی نشان می‌داد.

بعد از سلام و احوالپرسی اولیه، از من خواست تا بیرون باهم قدم بزنیم. بیرون سنگر درحالی‌که قدم می‌زدیم، از وضعیت غرب، مناطقی که بودم، فعالیت‌هایم و نام فرماندهان سؤال کرد. او به‌خوبی، غرب و فرماندهانش را می‌شناخت.

نیم ساعتی، همین‌طوری راه می‌رفتیم و من به سؤالاتش جواب می‌دادم. وقتی اطلاعات لازم را کسب کرد، گفت: شما کجا دوست داری بری؟ گفتم: هرجا که شما امر بفرمایید، در خدمتم. ادامه داد: دوست داری بری پیش همشهری هات یا جای دیگه؟ گفتم: اگه پیش همشهری هام نباشه بهتره.

با لبخندی زیبا گفت: عجب! همه اصرار دارن که به گردان‌های شهر خودشون برن! گفتم: اگه امکان داره، جای دیگه ای خدمت کنم. دلیلی که برای خودم داشتم این بود که من تازه به جنوب آمده‌ام و زمانی لازم دارم تا چشمم باز شود. ضمن اینکه بهتر بود بساط آنها را به هم نریزم.

بعد از شنیدن نظرم گفت: شما به محور پاسگاه زید، کنار رضا حسن پور (فرمانده محور یکم لشکر ۱۷) برید و به ایشون کمک کنید. با دست خط خودش نامه‌ای نوشت و من را به محور لشکر معرفی کرد. بعد هم به راننده‌اش گفت من را تا محور برساند.

آقا مهدی پیشتاز مسابقه استقامت

یک روز عصر، آقا مهدی آمد پیش ما و گفت: بریم خط. من، حسن‌پور و رستم خانی (جانشین فرمانده محور یکم لشکر) همراهش شدیم.

در فاصله‌ای از مقر محور، دکل دیده‌بانی قرار داشت. آقا مهدی گفت: اول از روی دکل، منطقه رو دیدی بزنیم. به دکل که رسیدیم، بسم‌الله گفت و میله‌های دکل را چسبید و رفت بالا. هنوز پایم به میله‌های دکل نرسیده بود که آقا مهدی گفت: نه نشد! چهار نفریم. هر نفر ازیک‌طرف می ریم. مسابقه است، با شماره سه شروع می‌کنیم.

ارتفاع دکل حدود چهل متر می‌شد. دوست داشتم پیش آن‌ها کم نیاورم. هرچه زور داشتم، در دست‌وپایم ریختم. تلاش می‌کردم که سریع‌تر بالا بروم. دو سه پله مانده به آخر بودم که صدای آقا مهدی را شنیدم که از داخل برجک دکل تکبیر می‌گفت. همه ما به نفس‌نفس افتاده بودیم.

آقای رستم خانی که عضلاتی قوی داشت و ورزشکار بود، رو کرد به آقا مهدی و گفت: نمی دونستم با یکی دو سال کار توی اطلاعات و عملیات این‌همه ورزیده شده باشی؟! آقا مهدی خندید و گفت: شاید ملاحظه فرمانده بودنم رو کردید؟! لازمه چند بار هم مسابقه دو بدیم.

حساسیت نسبت به بیت‌المال

برای سرکشی به خط و انجام دادن کارها، یک جیپ میول تحویلم شده بود. یک روز که به آن‌طرف خط می‌رفتم، دو تا خمپاره نزدیکی‌ام به زمین خورد. تخته‌گاز کردم تا زودتر به خط برسم. یک‌دفعه در آینه ماشین دیدم که خودروی پشت سرم چراغ می‌دهد!

سرعت را کم کردم، نزدیک که رسید، متوجه شدم آقا مهدی است. سلام و احوال‌پرسی کرد و با همان لبخند همیشگی‌اش گفت: می دونی که جیپ توی جبهه اسلحه است نه ماشین سرعت! شرمنده شدم و یاد گرفتم که باید بیشتر از بیت‌المال مراقبت کنم.

فرمانده آزاده، آماده‌ایم، آماده

حدود یک ماه و نیم از فرماندهی من بر گردان سجاد (ع) لشکر می‌گذشت. بچه‌ها خیلی با من عیاق شده بودند. از موضوعی ناراحت بودند که به شخص من ربط نداشت و به همان دلیل، فرماندهان دیگر را نیز تحت‌فشار قرار می‌دادند.

پای حرفشان که نشستم، می‌گفتند ما برای عملیات آمده بودیم. ماندن در خط پدافندی را اتلاف وقت می‌دانستند و از این موضوع ناراحت بودند. آن‌ها هم افراد با تجربه‌ای بودند و می‌دانستند که در این منطقه عملیاتی نخواهد شد. بیشتر شب‌ها با عراقی‌ها درگیری د اشتند، اما این راضی‌شان نمی‌کرد!

سه ماه که از مأموریتشان گذشت، دیگر اشک ما را درآوردند! بیشتر آن‌ها می‌خواستند به شهرشان برگردند و بعد از کمی استراحت، دوباره برای شرکت در عملیات آفندی بیایند. لشکر هم برای اعزام به منطقه مهران آماده می‌شد.

فشار که زیاد شد، پیش آقا مهدی رفتم و با او این مشکل و فشار بچه‌ها را برای ترخیص و حضور در عملیات مطرح کردم. آقا مهدی گفت: توی خط که امکان تجمع نیرو نیست، تعدادی توی خط بمونن و تعدادی رو با ماشین‌های موجود، بااحتیاط پشت دژ بیارید تا براشون سخنرانی کنم.

آقا مهدی سخنران قابلی بود و بچه‌ها دوستش داشتند. چندین بار حین سخنرانی شعار: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم، آماده» را سر دادند. ماهم از اینکه مسئله حل‌شده خوشحال شدیم. آقا مهدی که رفت، نیروها را سوار کردیم و به خط برگرداندیم

فرمانده عزیز ما به خدا پیوست

صبح روز ۲۹ آبان، از فرمانده گردان‌ها و مسئولان لشکر خواستند برای حضور در جلسه به ارومیه برویم. ما را مستقیم به فرودگاه این شهر بردند.

منتظر ماندیم تا آمبولانسی از راه رسید. در بهت و حیرت بودیم که رئیس ستاد، اسماعیل صادقی، شروع کرد به حرف زدن. او چکمه به پا داشت، یک کلاه پشمی بر سرش و یک بادگیر زرد هم تنش بود. انگار در دریایی از غم غرق‌شده بود.

با چشمانی اشک‌بار و بغض گفت: فرمانده عزیز ما به خدا پیوست! برید با او خداحافظی کنید! با شنیدن این حرف، صدای شیون بچه‌ها بلند شد. چشمان ما سیاهی رفت و آسمان و زمین برایمان تار شد!

اسماعیل صادقی همه بچه‌ها را بغل می‌کرد و به آن‌ها آرامش می‌داد. سخت‌ترین و تلخ‌ترین لحظه دوران دفاع مقدس برای ما همین زمان بود.

در یک‌لحظه لبخندها، شوخی‌ها و فداکاری‌هایش همگی از ذهنم گذشت. هرکسی زین‌الدین را می‌شناخت و با او خاطره داشت، از شنیدن این خبر قلبش آتش می‌گرفت؛ اما خداوند این‌گونه مقدر کرده بود!

بعد از وداع ما با فرمانده، پیکر مطهرش را با هواپیما به تهران بردند و ما هم با چشمانی خیس و دلی شکسته نزد نیروهای گردان برگشتیم.

منبع:

احسانی، حسینعلی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: سرو قومس، روایت: مهدی مهدوی نژاد، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۱۲، ۱۱۳، ۱۱۵، ۱۱۶، ۱۱۸، ۱۱۹، ۱۹۰

لینک کوتاه :
کد خبر : 4477