اخبار
به مناسبت ۲۶ آبان، سالروز آزادسازی سوسنگرد؛

هرلحظه بر تعداد رزمنده‌هایی که وارد شهر می‌شدند افزوده می‌شد حتی آن‌هایی که در روزهای محاصره رفته بودند، برمی‌گشتند. رو به آن تعداد از رزمنده‌ها که در محاصره بودند، گفتم: من نذر کرده‌ام هر موقع محاصره سوسنگرد شکسته شد، همان روز نیروهای تبریزی را یک وعده ناهار در بهترین چلوکبابی اهواز مهمان کنم.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدت های سپاه، بعد از سقوط خرمشهر در ابتدای جنگ، یکی از مهم‌ترین شهرهایی که در کش‌وقوس متعدد ایران و رژیم بعثی قرار گرفت و نبرد خونینی بر سر تثبیت آن بین دو طرف رخ داد، شهر سوسنگرد بود.

سوسنگرد ازآن‌جهت برای صدام مهم تلقی می‌شد که دروازه ورود به اهواز بود و تسخیر آن نقش مهمی در تثبیت و تسلط رژیم بعثی بر استان خوزستان به‌عنوان یکی از مهم‌ترین اهداف صدام داشت.

دراین‌بین اتحاد و وحدت بین سپاه و ارتش و همچنین نیروهای مردمی در قالب گروه جنگ‌های نامنظم شهید چمران در ۲۶ آبان ماه ۱۳۵۹ و در اوایل جنگ تحمیلی، حماسه‌ای دیگر آفرید و حصر شهر سوسنگرد توسط نیروهای بعثی را شکست.

اما نقش رزمندگان آذربایجانی که از چند روز قبل از محاصره کامل شهر و در اواخر مهرماه، در قالب یک گروه ۴۰ نفره برای جلوگیری از سقوط سوسنگرد وارد این شهر شده بودند و مقاومت جانانه‌ای را به فرماندهی سردار رشید اسلام؛ شهید علی تجلایی انجام دادند و دشمن را تا رسیدن نیروهای کمکی پشت دروازه‌های شهر معطل نگاه داشتند، ستودنی است.

به مناسبت ۲۶ آبان ماه، سالروز این حماسه بزرگ، به بخشی از خاطرات این رزمندگان که در قالب کتاب «زیر شنی تانک‌ها» جمع‌آوری‌شده است اشاره می‌شود:

دفاع از شهر در زیر شنی تانک‌ها!

روایت: سید غلام وطنی خطیبی

در شهر هر جا می‌رفتم چشمم دنبال نیروهای تبریزی بود. سوسنگرد بوی دود و باروت گرفته بو

درودیوار شهر نشانی از گلوله‌های توپ و تانک داشت. علی تجلایی با یک نیسان وانت آبی‌رنگی آمد. تردد ماشین در سوسنگرد کمی عجیب‌وغریب به نظر می‌رسید.

در ابتدای امر نشناختمش و پیش خودم گفتم چه کسی می‌تواند باشد. نزدیک‌تر آمد، پیش پای ما ترمز کرد و از ماشین پیاده شد. باورم نشد، اما خودش بود. سر و رویش پیچیده در گردوغبار جنگی سخت و نابرابر. با دیدنش جان تازه‌ای گرفتم. یاد حرف «علی عطری خطیبی» افتادم. علی عطری می‌گفت علی تجلایی می‌گوید تو را می‌شناسد. بااینکه در سپاه دو بار آموزش رفته بودم اما علی تجلایی را نمی‌شناختم. وقتی به دوره ۸ در آموزشگاه «خاصبان» رفتیم، علی عطری این حرف را گفت. بعدها که با خود علی تجلایی هم‌صحبت شدیم، گفت: روزهای انقلاب در راهپیمایی‌ها چند بار تو را دیده بودم و از قد بلندت می‌شناختم!

تا به هم رسیدیم گفت: سید، ببین می‌توانی این را در بیاوری! این را گفت و برگشت، دیدم ترکشی پشتش جا خوش کرده. خوشبختانه زیاد تو نرفته بود. ظاهراً تا آن لحظه هم به کسی چیزی نگفته بود. از نوع برخوردش این‌طور فهمیدم.

آرام‌آرام ترکش را تکان دادم که درد کمتری احساس کند. از شدت درد، چهره در هم کشید ولی یک آخ هم نگفت! با ترکش کلنجار می‌رفتم که دو سه نفر خبرنگار و عکاس خودشان را به علی تجلایی رساندند. آنکه دوربین دستش بود، مرتب از علی عکس می‌گرفت، حتی از پاهایش عکس گرفت که علی برگشت با دستش به عکاس اشاره کرد: از صورتم عکس بگیر نه از پاهایم.

به نظرم عکاس می‌خواست با این کارش مقاومت و پایداری علی تجلایی را به تصویر بکشد. پوتین‌های خاک‌آلود و کهنه‌اش با آدم حرف می‌زدند؛ از ایستادگی‌اش در دهلاویه، از جنگ تن‌به‌تن در خیابان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های سوسنگرد و... ول کنش نبودند، دورش حلقه‌زده و خبرنگاران سؤالاتی راجع به محاصره و مقاومت رزمنده‌ها در سوسنگرد پرسیدند و علی هم باحوصله جوابشان را داد. بعضاً بغض می‌کرد.

خارج کردن ترکش ناتمام ماند. افرادی که در محاصره بودند آنجا به علی می‌گفتند: بگو چه بـه ما گذشت، باید همه بدانند.

مصاحبه‌ی مفصلی انجام دادند و از شنیدن برخی حرف‌ها ناراحت می‌شدم. می‌گفت تانک‌های دشمن از روی اجساد شهدای ما گذشتند.

بچه‌ها تعریف می‌کردند در روزهای محاصره، علی بچه‌ها را یک‌گوشه جمع می‌کرد و دسته‌جمعی به‌طرف دشمن شلیک می‌کردیم، بعد می‌گفت اینجا را ول‌کنید برویم جای دیگر، طوری که عراقی‌ها فکر می‌کردند شهر پر از نیروست. خودش هم بی‌باک بود، وقتی گلوله و خمپاره می‌آمد، ما خم می‌شدیم، اما او انگارنه‌انگار که خمپاره منفجرشده!

روایت یوسف شهابی:

وقتی علی را دوباره در سوسنگرد دیدم، سجده شکر کردم. درباره شرح حمله و نحوه شکستن محاصره حرف می‌زدند؛ صبح گروه دکتر چمران و فدائیان اسلام هم آمدند و به‌اضافه نیروهای ارتش.

در میان نیروهای فدائیان اسلام، تقی مقیمی و محمد پاکرو را شناختم. از فرماندهان توپخانه ارتش هم حضور داشتند و آمده بودند نیروهای عملیاتی را با توپخانه حمایت کنند.

صبح ۲۶ آبان با تدبیر و هدایت حاج ناصر بیرقی از سمت راست جاده حمیدیه-سوسنگرد حرکت کردیم. از سمت چپ می‌زدند و فرصت سربلند کردن نمی‌دادند. داخل کانال می‌رفتیم و جاهایی که جاده همسطح زمین بود، نیم‌خیز می‌دویدیم.

به خاطر مشکل پای چپم، پوتین نمی‌پوشیدم و کتانی پوشیده بودم. تا ظهر زیر تیر و ترکش آمدیم و رسیدیم دروازه سوسنگرد.

دو، سه روزی در کنار علی آقا ماندیم و حاج ناصر و نیروها را توجیه کرد. علی بااینکه از دو، سه ناحیه بدنش زخمی بود ولی ماند و سوسنگرد را به ناصر بیهقی تحویل داد و بعدازآن رساندیمش به بیمارستان.

روایت حسین حسین نیای رحیمی

نیروهایی که موقع شکستن محاصره وارد شهر شده بودند، همچنین کسانی که در محاصره بودند، شب که از راه می‌رسید، می‌رفتند شب فقط ما نیروهای آذربایجانی در شهر ماندیم.

شب سختی بود برای مان؛ شب عاشورا بچه‌ها تا صبح نخوابیدند. دشمن زخم‌خورده، شهر را زیر آتش خود داشت. فرصت پلک زدن نمی‌داد و از آن‌طرف کرخه و از سمت هویزه به ما تیراندازی می‌شد. نیروهای ما هم جوان بودند و کم‌تجربه. فقط ناصر بیرقی به سن و سال از ما بزرگ‌تر بود و بقیه حداکثر هجده نوزده‌ساله بودند. رسول کارگر و من، هم سن بودیم؛ نوزده‌ساله.

آن شب تا صبح پلک روی‌هم نگذاشتیم. نگران تحرک دشمن بودیم. پخش‌شده بودیم در نقاط مختلف شهر و آن شب را در میان ترس و دلهره به صبح رساندیم.

حوالی ۹ صبح دیدیم تعدادی از طرف حمیدیه به شهر نزدیک می‌شوند. رزمندگان خرم‌آبادی بودند بعد هم‌گروهی از اهواز آمدند. وقتی این‌ها را دیدیم دلمان قرص شد که بازهم نیرو خواهد آمد، اما تا چند روزی کار هرروزشان همین بود؛ هوا تاريك نشده می‌رفتند و دست‌تنها می‌ماندیم.

از روز سوم، تعدادی از خرم‌آبادی‌ها ماندند و دیگر نرفتند. نیروهای گروه چمران هم برگشته بودند برگشته بودند و هر گروه در نقطه‌ای از شهر استقرار داشتند.

ادای نذر آزادی سوسنگرد

روایت عوض محمدی:

من شخصاً به‌شدت بی‌تاب ادای نذرم بودم و یک‌لحظه هم از فکرم بیرون نمی‌رفت. سوسنگرد حال و هوای دیگری داشت. رزمنده‌ها سجده شکر به‌جا می‌آوردند و ابراز خوشحالی می‌کردند، بی‌خیال گلوله‌های توپ و تانک دشمن که شهر را می‌لرزاند.

هرلحظه بر تعداد رزمنده‌هایی که وارد شهر می‌شدند افزوده می‌شد حتی آن‌هایی که در روزهای محاصره رفته بودند، برمی‌گشتند. رو به آن تعداد از رزمنده‌ها که در محاصره بودند، گفتم: من نذر کرده‌ام هر موقع محاصره سوسنگرد شکسته شد، همان روز نیروهای تبریزی را یک وعده ناهار در بهترین چلوکبابی اهواز مهمان کنم.

نشستم پشت فرمان سیمرغ و یازده نفر را با خودم به اهواز آوردم. از شدت خوشحالی تخته‌گاز می‌رفتم. بچه‌ها می‌گفتند: برادر عوض، ما از محاصره‌ی عراقی‌ها سالم بیرون آمدیم نکند با این رانندگی‌ات ما را به کشتن بدهی!

حرف می‌زدیم و می‌رفتیم. خبر شکستن محاصره‌ی سوسنگرد همه‌جا پیچیده بود در بهترین غذاخوری آن زمان اهواز، چلوکبابی شمشیری، یازده پرس چلوکباب خوردیم هرکدام به مبلغ ۱۱۰ تومان. پول ناهار را خودم حساب کردم. بعد از ناهار برگشتم سوسنگرد و بقیه در اهواز ماندندکه برگردند تبریز.

منبع:

قلی زاده علیار، رضا، زیر شنی تانک‌ها؛ شکست محاصره سوسنگرد به روایت رزمندگان آذربایجانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۳، صص ۴۲۵، ۴۲۶، ۴۲۷، ۴۲۸، ۴۲۹

لینک کوتاه :
کد خبر : 4476