حجت الاسلام عبدالله حاجی صادقی گفت: بعد از یک ساعت و نیم گشت زنی در آبادان، دستور بازگشت داد. به حالت اعتراض گفتیم: این چه برنامهای بود! گفت: میخواستم ببینم شما بچههای ستادی چقدر آمادگی رزمی دارین. این کار برای من تجربه خوبی بود.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدت های سپاه، محمدعلی جهانآرا، متولد ۱۳۳۳ در خرمشهر، با پیروزی انقلاب اسلامی و سپس تشکیل سپاه، نقش بسیار مهمی در تشکیل سپاه پاسداران خرمشهر ایفا کرد و در ادامه به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب شد.
با شروع جنگ تحمیلی و حمله ارتش بعث به خرمشهر، سپاه پاسداران خرمشهر به فرماندهی جهانآرا، در برابر دشمن مقاومت کرد و حماسهای ماندگار آفریدند.
در اوایل سال ۱۳۶۰، با حفظ سمت فرماندهی سپاه خرمشهر، به فرماندهی سپاه پاسداران اهواز و سرپرستی ستاد منطقه هشت سپاه رسید.
سرانجام در هفتم مهرماه ۱۳۶۰، درحالیکه تعدادی از فرماندهان و مسئولین، پس از عملیات ثامنالائمه (ع) به تهران برمیگشتند، هواپیمای آنان در حوالی کهریزک تهران سقوط کرد و ایشان به همراه تعداد دیگری از فرماندهان (شهیدان کلاهدوز، فلاحی، نامجوی و فکوری) به شهادت رسیدند
روایت حجتالاسلام حاجی صادقی؛ نمایندگی ولیفقیه در قرارگاه قدس در دوران دفاع مقدس:
رفع نگرانی جهانآرا با عمل مستحبی رزمندگان
در اوایل جنگ در خرمشهر یک روز عصر، جهانآرا را دیدم که با ناراحتی در حیاط هتل پرشین قدم میزند. وقتی برای نماز جماعت مغرب و عشا رفتم، از آقای استکی، مسئول فرهنگی سپاه خرمشهر، پرسیدم: چرا جهانآرا ناراحت و نگرانه؟!
گفت: خودت برو ازش بپرس. جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: چرا اینقدر ناراحتی؟ چیزی شده؟ گفت: یه ماشین مهمات اومده که باید تخلیه و به زیرزمین برده بشه؛ چون هرلحظه ممکنه گلولهای ماشینرو با مهماتش منفجر کنه. بچهها برای تخلیه مهمات کمک نمی کنن و می گن ما برای باربری به اینجا نیومدیم؛ اومدیم که بجنگیم.
آن موقع، واحد تدارکات و لجستیکی وجود نداشت که نیرو و امکانات داشته باشد. جهانآرا تکرار کرد: من نگرانم یک ترکش بیاد و این ماشین منفجر بشه. چی کار کنیم؟
گفتم: اجازه می دین توی کار شما دخالت کنم؟ البته نه دخالتی که اذیت بشین. گفت: باشه. گفتم بریم نماز جماعت رو بخونیم، بعد ببینین چی کار می خوام بکنم.
نماز مغرب را خواندیم. بچهها حال و هوای معنوی خاصی داشتند. جوانها هر شب دعای توسل میخواندند و نوافلشان ترک نمیشد. از این فضا لذت میبردند.
پشت تریبون رفتم و گفتم: من امشب یک نافله و عمل مستحبی سراغ دارم که ثوابش خیلی زیاده. نگفتم چهکاری است. خیلی از این کار تعریف کردم و گفتم که برای قبولی نماز مؤثر است. وقتی دیدم رزمندگان آمادگی پیداکردهاند، گفتم: هرکس می خواد این نافله رو انجام بده، بیاد با هم بریم انجامش بدیم. بعد، نماز جماعت عشا رو برگزار میکنیم.
اولین صندوق مهمات را من و آقای جهانآرا با هم برداشتیم و به زیرزمین بردیم. ظرف بیست دقیقه، کل مهمات تخلیه شد. با وجود سختی کار و طولانی بودن مسیر تا زیرزمین، بچهها برای تخلیه مهمات خیلی خوب کمک کردند.
جهانآرا تشکر کرد و گفت: حاجآقا، به دادم رسیدی! گفتم: این بچهها خیلی خوبن و با نیت خوب به جبهه اومدن، مهم اینه که بدونن این کار هم مثل جنگیدن، عبادته.
اعتقاد جهانآرا به اثرگذاری ایمان و عقیده
یک هفته قبل از شهادتش، جملهای با معنا به من گفت که خیلی دلم را سوزاند. جهانآرا به من گفت: حاجآقا، هر وقت رفتی قم، سلام من رو به آیتالله مشکینی برسون. ایشون من رو می شناسه.
من دیگر دنبال نکردم که آیتالله مشکینی از کجا ایشان را میشناسد؛ گویی از طریق گروه منصورون با آیتالله مشکینی مرتبط بودند. گفت: سلام من رو به آقای مشکینی برسون و بگو که ما فرماندهان توی این دوران سخت، خیلی هنر کنیم می تونیم دو تا کار برای رزمندهها انجام بدیم: یکی اینکه شکمشون رو با غذا پرکنیم؛ دیگه اینکه مهمات سلاحشون رو تأمین کنیم؛ اما توی این جنگ، نه شکم پر می جنگه و نه سلاح پر؛ اینجا ایمان پر می جنگه. پر کردن ایمان، کار شماست؛ شما توی حوزه علمیه باید ایمان رزمندهها رو مرتب پرکنید. شهید جهانآرا اوایل جنگ این را گفت، شهید میثمی هم آخر جنگ.
گلایه جهانآرا از کارشکنیهای بنیصدر
چهره و برخورد شهید اینطور نشان میداد که گویی هیچ غمی ندارد. در جبهه و بین رزمندهها خیلی خودش را شاد نشان میداد؛ اما یکی از ویژگیهایش این بود که در خفا اهل گریه و اشک بود.
باورش این بود که بچههای سپاه خرمشهر نیاز به روحیه دارند. دقیق نمیدانم به چه مناسبتی، ولی یک روز با من درد دل کرد و گفت: آقای حاجی صادقی، ما سیوپنج روز توی پل نو با یه آر.پی.جی.مقابل هشتاد تا تانک ارتش دشمن مقاومت کردیم. می دونی وقتی هشتادتا تانک باهم توی یه منطقه حرکت و شلیک کنن، یعنی چه؟!
ما سیوپنج روز مقابل این هشتادتا تانک مقاومت کردیم؛ درحالیکه زیر پای ما در خرمشهر، یه انبار مهمات گلوله توپ ۱۰۶ بود. به بنیصدر و فرماندههای ارتش التماس کردیم که یه قبضه توپ ۱۰۶ به ما بدین تا بتونیم مقابل تانکهای دشمن بایستیم؛ اما گفتن: مگه بلدید از قبضه توپ ۱۰۶ استفاده کنین؟ گفتیم: بله. شیوه استفادهاش رو می دونیم. نیروی ماهر برای استفاده از توپ ۱۰۶ رو هم معرفی کردیم، ولی ندادن و آخر کار، اون همه مهمات، دست عراقیها افتاد.
وقتیکه جهانآرا حال رزمندگان را گرفت!
یکشب جهانآرا حال همه ما را گرفت! ساعت ۲ شب، گفت: عراق آبادان رو گرفته، همه اسلحه بگیرین و راه بیفتین. من به جهانآرا گفتم: اجازه میدید من هم اسلحه بگیرم و همراه شما بیام؟ گفت: بیایید. اسلحه گرفتیم و سوار ماشینها که وانتهای مستهلک خرمشهر بود، شدیم.
هنوز ماشینهای تویوتا نیامده بودند. جهانآرا هرچند نفر را یک دسته کرد و برای ما یک فرمانده گذاشت. هرچه در خیابانهای آبادان گشتیم، از عراقیها خبری نبود!
بعد از یک ساعت و نیم گشت زنی در آبادان، دستور بازگشت داد. به حالت اعتراض گفتیم: این چه برنامهای بود! گفت: میخواستم ببینم شما بچههای ستادی چقدر آمادگی رزمی دارین. این کار برای من تجربه خوبی بود.
منبع:
موحد علوی، علیرضا، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: روایت حجتالاسلام عبدالله حاجی صادقی، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۶۶، ۶۷، ۶۸، ۶۹، ۷۰










