طنز دفاع مقدس؛

ستوان گفت: قربون شكل ماهتون برم؛ وقتی من می‌گفتم صدتا به راست، یعنی اینکه با این دستگیره سر خمپاره رو صد درجه به راست بچرخونین؛ نه اینکه خود قبضه رو صد متر جابه‌جا کنین! تازه فهمیدیم چه گافی داده‌ایم. آن‌قدر خندیدیم که دلمان درد گرفت.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدت های سپاه؛ جواد رضایی از رزمندگان دفاع مقدس به بیان خاطره‌ای طنزآمیز از آن دوران پرداخته که به مناسبت عید بزرگ و خجسته غدیر خم و آغاز ولایت امیر المومنین علی (ع) منتشر می‌شود:

اوایل جنگ بود من و پنج شش نفر از دوستانم رفتیم پایگاه بسیج؛ در کلاسهای اسلحه‌شناسی شرکت کردیم و با یکی از اعزام‌ها راهی جبهه شدیم.

آن زمان هنوز تیپ و لشکرهای سپاه منسجم شکل نگرفته بود. ما را به یکی از یگانهای برادران ارتش بردند تا از وجودمان استفاده کنند.

فرمانده ارتشی پرسید: توی چه رسته‌ای آموزش دیدین؟

اول به همدیگر، بعد با تعجب به جناب سروان نگاه کردیم. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم رسته دیگر چه صیغه‌ای است. فرمانده که فهمید ما از دم، صفرکیلومتر و آکبند تشریف داریم گفت: کلاس اسلحه‌شناسی رفتین؟ تا حالا تیراندازی کردین؟ من بادی در غبغب انداختم و گفتم: جناب سروان خیالتون راحت باشه؛ ما تیراندازی رو فوت آبیم.

او یک قبضه خمپاره‌انداز ۸۱ میلی‌متری با تعدادی گلوله خمپاره تحویلمان داد و گفت: بروید ببینم چیکار میکنین.

به روی خودمان نیاوردیم که بلد نیستیم با خمپاره کار کنیم. تجهیزات را عقب یک جیپ ارتشی گذاشتیم و به رانندگی یکی از برادران سرباز به سمت خط پدافندی حرکت کردیم. بین راه به رحیم که فرمانده ما حساب می‌شد گفتیم آقا رحیم! تو بلدی با خمپاره کار کنی یا ما! ما که تفنگ ژ ۳ و کلاش رو هم زورکی بلدیم باز و بسته کنیم. رحیم گفت: توکلتون به خدا باشه؛ چند بار که شلیک کردیم فوت‌وفن کار دستمون می آد.

به خط دوممان که رسیدیم، پیاده و مستقر شدیم. قبضه خمپاره را پشت خاکریز کاشتیم. یکی از برادران سرباز هم با بیسیم پیش ما آمد. بعد از سلام و احوالپرسی با ما با دیده بان تماس گرفت تا از او فرمان آتش بگیرد.

دیده بان گفت: یه گلوله بزنین. اولین گلوله خمپاره را که توی دهان گل‌وگشاد لوله خمپاره‌انداز انداختیم، زوزه کشان به سمت مواضع دشمن پرواز کرد. چقدر کیف کردیم که با این خمپاره ما مواضع دشمن با خاک یکسان شده است!

چند لحظه بعد بی‌سیم‌چی گفت: دیده بان میگه صدتا به راست. به هم نگاه کردیم و از رحیم پرسیدیم منظور دیده بان چیه؟

رحیم که فرمانده بود و می‌خواست کم نیاورد، گفت: حتماً منظورش اینه که قبضه رو صد متر به سمت راست ببریم.

با زحمت زیاد قبضه را از دل خاک بیرون کشیدیم و نفس‌زنان آن را صد متر به سمت راست بردیم. بی‌سیمچی گفت: دیده بان میگه چرا این‌قدر طول میدین؟ بزنین دیگه!

رحيم گفت: بهش بگو دندون روی جیگر بذار؛ مداد نیست که بذاریم توی جیبمون و ببریمش! دوباره خمپاره انداز را در زمین کاشتیم. وقتی شلیک کردیم، دیده بان گفته بود: خوبه! فقط پنجاه‌تا برید به چپ.

دوباره با مکافات قبضه را درآوردیم و بردیم پنجاه متر به سمت چپ کاشتیم و آتش! هنوز خستگی از تنمان بیرون نرفته بود که دیده بان گفت: حالا دویست تا به راست!

خلاصه تا غروب قبضه خمپاره را از این‌طرف به آن‌طرف به دوش می‌کشیدیم و شلیک می‌کردیم. از خستگی گریه‌مان گرفته بود. جناب دیده بان هم مرتب پشت بی‌سیم غُر می‌زد که چرا ما چابک نیستیم و زود گلوله نمی‌فرستیم.

سرانجام یکی از بچه‌ها قاتی کرد و با فریاد به بی‌سیمچی گفت: به اون آقای دیده بان بگو نفست از جای گرم در می آدها. کنار گود نشستی میگی لنگش کن! بگو اگه راست میگه بیاد اینجا و خودش صدتا به راست و دویست‌تا به چپ بره ما دیگه بریدیم!

بی‌سیمچی پیام را به دیده بان رساند. دیده بان که حسابی از فاصله افتادن بین شلیکها عصبانی شده بود، به بی سیمچی گفته بود: صبرکن! الآن خودم می‌آم ببینم اونجا چه خبره.

کمتر از نیم ساعت بعد دیده بان که یک ستوان تپل و خوش‌قیافه بود، سوار بر یک موتور تریل از راه رسید. ما که از خستگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش کردیم.

پرسید: مشکل شما چیه؟ اصلاً چرا شما اینجایین؟ چرا از جایی که صبح قبضه رو کاشتین این‌قدر فاصله گرفتین؟ رحیم گفت:

برادر من! شما هی به ما دستور می دی برو به چپ؛ برو به راست؛ توقع داری سرجای اوّلمون باشیم.

ستوان که تازه دوریالی‌اش افتاده بود چه اشتباهی از ما سر زده چند لحظه با حیرت بر و بر نگاهمان کرد. بعد با صدای رگه‌دار پرسید: بگید ببینم وقتی من میگفتم صدتا به راست، شما چیکار میکردین؟

رحیم گفت: خُب معلومه دیگه، قبضه رو در می‌آوردیم و با مکافات صد متر به راست می‌بردیم!

ستوان از تعجب مثل مجسمه خشکش زد! بعد پقی زد زیر خنده.. آن قدر خندید که ما هم به خنده افتادیم. همان‌طور که نمی‌توانست جلو خنده‌اش را بگیرد، گفت: چقدر بامزه! خدا خیرتون بده؛ مدتی بود از ته دل نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت. شما واقعاً این جنازه رو هی به راست و چپ می بردین؟

ما که هنوز علت خندیدن ستوان را نمی‌دانستیم گفتیم خُب آره. چطور مگه؟ ستوان یک شکم سیر دیگر خندید بعد خیسی چشمانش را با آستین پیراهنش خشکاند و گفت:

قربون شكل ماهتون برم؛ وقتی من می‌گفتم صدتا به راست، یعنی اینکه با این دستگیره سر خمپاره رو صد درجه به راست بچرخونین؛ نه اینکه خود قبضه رو صد متر جابه‌جا کنین! تازه فهمیدیم چه گافی داده‌ایم. آن‌قدر خندیدیم که دلمان درد گرفت.

منبع:

کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۱۹،۱۲۰،۱۲۱،۱۲۲

 

لینک کوتاه :
کد خبر : 4199

نوشتن دیدگاه

Security code تصویر امنیتی جدید

ارسال

  • مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
  • آدرس دفتر مرکزی:تهران – خیابان شریعتی - خیابان شهید دستگردی(ظفر) - بعد از تقاطع شهید تبریزیان - پلاک77
  • تلفن تماس روابط عمومی:

02122909525-30 داخلی 245